شماره ٣٧٨: من با تو نه مرد پنجه بودم

من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردي آزمودم
ديدم دل خاص و عام بردي
من نيز دلاوري نمودم
در حلقه کارزارم انداخت
آن نيزه که حلقه مي ربودم
انگشت نماي خلق بودم
و انگشت به هيچ برنسودم
عيب دگران نگويم اين بار
کاندر حق خويشتن شنودم
گفتم که برآرم از تو فرياد
فرياد که نشنوي چه سودم
از چشم عنايتم مينداز
کاول به تو چشم برگشودم
گر سر برود فداي پايت
مرگ آمدنيست دير و زودم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسيد و دودم
وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم