شماره ٣٧٤: از در درآمدي و من از خود به درشدم

از در درآمدي و من از خود به درشدم
گفتي کز اين جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر مي دهد ز دوست
صاحب خبر بيامد و من بي خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب
مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساکن شود بديدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پيش يار
چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به ديدن او ديده ور شدم
بيزارم از وفاي تو يک روز و يک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صيد من
من خويشتن اسير کمند نظر شدم
گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد کرد
اکسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم