شماره ٣٧٢: عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم

عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم
يا گناهيست که اول من مسکين کردم
تو که از صورت حال دل ما بي خبري
غم دل با تو نگويم که نداني دردم
اي که پندم دهي از عشق و ملامت گويي
تو نبودي که من اين جام محبت خوردم
تو برو مصلحت خويشتن انديش که من
ترک جان دادم از اين پيش که دل بسپردم
عهد کرديم که جان در سر کار تو کنيم
و گر اين عهد به پايان نبرم نامردم
من که روي از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بماني فردم
راست خواهي تو مرا شيفته مي گرداني
گرد عالم به چنين روز نه من مي گردم
خاک نعلين تو اي دوست نمي يارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشيند گردم
روز ديوان جزا دست من و دامن تو
تا بگويي دل سعدي به چه جرم آزردم