شماره ٣٧١: من از آن روز که دربند توام آزادم

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسير افتادم
همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نکند
در من از بس که به ديدار عزيزت شادم
خرم آن روز که جان مي رود اندر طلبت
تا بيايند عزيزان به مبارک بادم
من که در هيچ مقامي نزدم خيمه انس
پيش تو رخت بيفکندم و دل بنهادم
داني از دولت وصلت چه طلب دارم هيچ
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم
به وفاي تو کز آن روز که دلبند مني
دل نبستم به وفاي کس و در نگشادم
تا خيال قد و بالاي تو در فکر منست
گر خلايق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نيايد که چه شيرين سخني
وين عجبتر که تو شيريني و من فرهادم
دستگاهي نه که در پاي تو ريزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهي پربادم
مي نمايد که جفاي فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنيادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودي نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوري نيست که از وي بستاند دادم
دلم از صحبت شيراز به کلي بگرفت
وقت آنست که پرسي خبر از بغدادم
هيچ شک نيست که فرياد من آن جا برسد
عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم
سعديا حب وطن گر چه حديثيست صحيح
نتوان مرد به سختي که من اين جا زادم