شماره ٣٦٥: به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم

به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم
ز من بريدي و با هيچ کس نپيوستم
کجا روم که بميرم بر آستان اميد
اگر به دامن وصلت نمي رسد دستم
شگفت مانده ام از بامداد روز وداع
که برنخاست قيامت چو بي تو بنشستم
بلاي عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
يکي منم که ندانم نماز چون بستم
نماز کردم و از بيخودي ندانستم
که در خيال تو عقد نماز چون بستم
نماز مست شريعت روا نمي دارد
نماز من که پذيرد که روز و شب مستم
چنين که دست خيالت گرفت دامن من
چه بودي ار برسيدي به دامنت دستم
من از کجا و تمناي وصل تو ز کجا
اگر چه آب حياتي هلاک خود جستم
اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر
نه نيک رفت خطا کردم و ندانستم
بکش چنان که تواني که سعدي آن کس نيست
که با وجود تو دعوي کند که من هستم