شماره ٣٦٤: من اندر خود نمي يابم که روي از دوست برتابم

من اندر خود نمي يابم که روي از دوست برتابم
بدار اي دوست دست از من که طاقت رفت و پايابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي
و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم که کذابم
بيا اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه
که گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابم
مرا روي تو محرابست در شهر مسلمانان
و گر جنگ مغل باشد نگرداني ز محرابم
مرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه
که پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابم
سر از بيچارگي گفتم نهم شوريده در عالم
دگر ره پاي مي بندد وفاي عهد اصحابم
نگفتي بي وفا يارا که دلداري کني ما را
الا ار دست مي گيري بيا کز سر گذشت آبم
زمستانست و بي برگي بيا اي باد نوروزم
بيابانست و تاريکي بيا اي قرص مهتابم
حيات سعدي آن باشد که بر خاک درت ميرد
دري ديگر نمي دانم مکن محروم از اين بابم