شماره ٣٦٠: شمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام

شمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام
روي تو ديدن به صبح روز نمايد تمام
مطرب ياران برفت ساقي مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سراي صبح نشان مي دهد
وز در ايوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختيم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهيم آزاد کن خواه قويتر ببند
مثل تو صياد را کس نگريزد ز دام
هر که در آتش نرفت بي خبر از سوز ماست
سوخته داند که چيست پختن سوداي خام
اولم انديشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدي اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نيست کش غم ننگست و نام