شماره ٣٥٠: من ايستاده ام اينک به خدمتت مشغول

من ايستاده ام اينک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول يا نه قبول
نه دست با تو درآويختن نه پاي گريز
نه احتمال فراق و نه اختيار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روي نيز بکردي ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آني که بودي اندر عهد
به دوستي که نکردم ز دوستيت عدول
ملامتت نکنم گر چه بي وفا ياري
هزار جان عزيزت فداي طبع ملول
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من مي رود ز دست فراق
علي التمام فروخوانم الحديث يطول
ز دست گريه کتابت نمي توانم کرد
که مي نويسم و در حال مي شود مغسول
من از کجا و نصيحت کنان بيهده گوي
حکيم را نرسد کدخدايي بهلول
طريق عشق به گفتن نمي توان آموخت
مگر کسي که بود در طبيعتش مجبول
اسير بند غمت را به لطف خويش بخوان
که گر به قهر براني کجا شود مغلول
نه زور بازوي سعدي که دست قوت شير
سپر بيفکند از تيغ غمزه مسلول