شماره ٣٤٩: بي دل گمان مبر که نصيحت کند قبول

بي دل گمان مبر که نصيحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن يقول
تا عقل داشتم نگرفتم طريق عشق
جايي دلم برفت که حيران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
يک دم نمي رود که نه در خاطري وليک
بسيار فرق باشد از انديشه تا وصول
روزي سرت ببوسم و در پايت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بين که صحبت شاهينش آرزوست
بيچاره در هلاک تن خويشتن عجول
نفسي تزول عاقبه الامر في الهوي
يا منيتي و ذکرک في النفس لايزول
ما را بجز تو در همه عالم عزيز نيست
گر رد کني بضاعت مزجاه ور قبول
اي پيک نامه بر که خبر مي بري به دوست
ياليت اگر به جاي تو من بودمي رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپيد کرد
وز سر به در نمي رودم همچنان فضول
سعدي چو پاي بند شدي بار غم ببر
عيار دست بسته نباشد مگر حمول