شماره ٣٣٢: هر که سوداي تو دارد چه غم از هر که جهانش

هر که سوداي تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش
آن پي مهر تو گيرد که نگيرد پي خويشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از يار تحمل نکند يار مگويش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفايي و قفايي نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزني تير و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آيي
عجب ار بازنيايد به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زيباي بلندت
که همه عمر نبودست چنين سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوري به درآيم
باز مي بينم و دريا نه پديدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدي که تغير بپذيرد
بوستانيست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و ديدي که تعلق ببريدي
بنده بي جرم و خطايي نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدي به کسي در همه عالم
که نه تصديق کند کز سر درديست فغانش
گر فلاطون به حکيمي مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش