شماره ٣٢٨: رها نمي کند ايام در کنار منش

رها نمي کند ايام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگيرم که صيد خاطر خلق
بدان همي کند و درکشم به خويشتنش
وليک دست نيارم زدن در آن سر زلف
که مبلغي دل خلقست زير هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بريده اند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوي تو اي سروقد سيم اندام
برفت رونق نسرين باغ و نسترنش
يکي به حکم نظر پاي در گلستان نه
که پايمال کني ارغوان و ياسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزيز مصر چمن شد جمال يوسف گل
صبا به شهر درآورد بوي پيرهنش
شگفت نيست گر از غيرت تو بر گلزار
بگريد ابر و بخندد شکوفه بر چمنش
در اين روش که تويي گر به مرده برگذري
عجب نباشد اگر نعره آيد از کفنش
نماند فتنه در ايام شاه جز سعدي
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش