شماره ٣٢٧: چون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنش

چون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنش
چشم بد را گفتم الحمدي بدم پيرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گيتي زين دو کار
دست او در گردنم يا خون من در گردنش
هر که معلومش نمي گردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بين و رنگ ناخنش
گر چمن گويد مرا همرنگ رويش لاله ايست
از قفا بايد برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروينش نيارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پيراهنش
آستين از چنگ مسکينان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندين دست دل در دامنش
من سبيل دشمنان کردم نصيب عرض خويش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مويي شود از دست جور روزگار
بر من آسانتر بود کآسيب مويي بر تنش
تا چه رويست آن که حيران مانده ام در وصف او
صبحي از مشرق همي تابد يکي از روزنش
بعد از اين اي يار اگر تفصيل هشياران کنند
گر در آن جا نام من بيني قلم بر سر زنش
لايق سعدي نبود اين خرقه تقوا و زهد
ساقيا جامي بده وين جامه از سر برکنش