شماره ٣٢٠: ياري به دست کن که به اميد راحتش

ياري به دست کن که به اميد راحتش
واجب کند که صبر کني بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
اي باد صبحدم خبري ده ز ساحتش
باران چون ستاره ام از ديدگان بريخت
رويي که صبح خيره شود در صباحتش
هر گه که گويم اين دل ريشم درست شد
بر وي پراکند نمکي از ملاحتش
هرچ آن قبيحتر بکند يار دوست روي
داند که چشم دوست نبيند قباحتش
بيچاره اي که صورت رويت خيال بست
بي ديدنت خيال مبند استراحتش
با چشم نيم خواب تو خشم آيدم همي
از چشم هاي نرگس و چندان وقاحتش
رفتار شاهد و لب خندان و روي خوب
چون آدمي طمع نکند در سماحتش
سعدي که داد وصف همه نيکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش