شماره ٣١١: متقلب درون جامه ناز

متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
عاقل انجام عشق مي بيند
تا هم اول نمي کند آغاز
جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو ديده باز
زينهار از بلاي تير نظر
که چو رفت از کمان نيايد باز
مگر از شوخي تذروان بود
که فرودوختند ديده باز
محتسب در قفاي رندانست
غافل از صوفيان شاهدباز
پارسايي که خمر عشق چشيد
خانه گو با معاشران پرداز
هر که را با گل آشنايي بود
گو برو با جفاي خار بساز
سپرت مي ببايد افکندن
اي که دل مي دهي به تيرانداز
هر چه بيني ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز
دست مجنون و دامن ليلي
روي محمود و خاک پاي اياز
هيچ بلبل نداند اين دستان
هيچ مطرب ندارد اين آواز
هر متاعي ز معدني خيزد
شکر از مصر و سعدي از شيراز