شماره ٣٠٩: ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير

ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسير
در آفاق گشادست وليکن بستست
از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من اي خسرو خوبان تو نظر بازمگير
گر چه در خيل تو بسيار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسيم نظير
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزي
باز در خاطرم آمد که متاعيست حقير
اين حديث از سر درديست که من مي گويم
تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبير
گر بگويم که مرا حال پريشاني نيست
رنگ رخسار خبر مي دهد از سر ضمير
عشق پيرانه سر از من عجبت مي آيد
چه جواني تو که از دست ببردي دل پير
من از اين هر دو کمانخانه ابروي تو چشم
برنگيرم و گرم چشم بدوزند به تير
عجب از عقل کساني که مرا پند دهند
برو اي خواجه که عاشق نبود پندپذير
سعديا پيکر مطبوع براي نظرست
گر نبيني چه بود فايده چشم بصير