شماره ٣٠٨: فتنه ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير

فتنه ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير
قامتست آن يا قيامت عنبرست آن يا عبير
گم شدم در راه سودا ره نمايا ره نماي
شخصم از پاي اندرآمد دستگيرا دستگير
گر ز پيش خود براني چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مريد از گفت پير
ناوک فرياد من هر ساعت از مجراي دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حرير
چون کنم کز دل شکيبايم ز دلبر ناشکيب
چون کنم کز جان گزيرست و ز جانان ناگزير
بي تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبيل
با تو گر در دوزخم خرم هواي زمهرير
گر بپرد مرغ وصلت در هواي بخت من
وه که آن ساعت ز شادي چارپر گردم چو تير
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمير
گر نبارد فضل باران عنايت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطير
بوالعجب شوريده ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درمانده ام جرمم به طاعت درپذير
آه دردآلود سعدي گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگيرد اي مسلمانان نفير