شماره ٣٠٥: از همه باشد به حقيقت گزير

از همه باشد به حقيقت گزير
وز تو نباشد که نداري نظير
مشرب شيرين نبود بي زحام
دعوت منعم نبود بي فقير
آن عرقست از بدنت يا گلاب
آن نفسست از دهنت يا عبير
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و چشم و ضمير
دل چه بود جان که بدو زنده ام
گو بده اي دوست که گويم بگير
راحت جان باشد از آن قبضه تيغ
مرهم دل باشد از آن جعبه تير
درد نهاني به که گويم که نيست
باخبر از درد من الا خبير
عيب کنندم که چه ديدي در او
کور نداند که چه بيند بصير
چون نرود در پي صاحب کمند
آهوي بيچاره به گردن اسير
هر که دل شيفته دارد چو من
بس که بگويد سخن دلپذير
ناله سعدي به چه داني خوشست
بوي خوش آيد چو بسوزد عبير