شماره ٣٠٤: آن کيست که مي رود به نخجير

آن کيست که مي رود به نخجير
پاي دل دوستان به زنجير
همشيره جادوان بابل
همسايه لعبتان کشمير
اينست بهشت اگر شنيدي
کز ديدن آن جوان شود پير
از عشق کمان دست و بازوش
افتاده خبر ندارد از تير
نقاش که صورتش ببيند
از دست بيفکند تصاوير
اي سخت جفاي سست پيوند
رفتي و چنين برفت تقدير
کوته نظران ملامت از عشق
بي فايده مي کنند و تحذير
با جان من از جسد برآيد
خوني که فروشدست با شير
گر جان طلبد حبيب عشاق
نه منع روا بود نه تأخير
آن را که مراد دوست بايد
گو ترک مراد خويشتن گير
سعدي چو اسير عشق ماندي
تدبير تو چيست ترک تدبير