شماره ٢٩٨: شرطست جفا کشيدن از يار

شرطست جفا کشيدن از يار
خمرست و خمار و گلبن و خار
من معتقدم که هر چه گويي
شيرين بود از لب شکربار
پيش دگري نمي توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار
عيبت نکنم اگر بخندي
بر من چو بگريم از غمت زار
شک نيست که بوستان بخندد
هر گه که بگريد ابر آزار
تو مي روي و خبر نداري
و اندر عقبت قلوب و ابصار
گر پيش تو نوبتي بميرم
هيچم نبود گزند و تيمار
جز حسرت آن که زنده گردم
تا پيش بميرمت دگربار
گفتم که به گوشه اي چو سنگي
بنشينم و روي دل به ديوار
دانم که ميسرم نگردد
تو سنگ درآوري به گفتار
سعدي نرود به سختي از پيش
با قيد کجا رود گرفتار