شماره ٢٩٥: خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خار

خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خار
چون نتواند کشيد دست در آغوش يار
گر دگري را شکيب هست ز ديدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آست و دود مي رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج مي زندش بر کنار
گر تو ز ما فارغي ما به تو مستظهريم
ور تو ز ما بي نياز ما به تو اميدوار
اي که به ياران غار مشتغلي دوستکام
غمزده اي بر درست چون سگ اصحاب غار
اين همه بار احتمال مي کنم و مي روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زير بار
ما سپر انداختيم گردن تسليم پيش
گر بکشي حاکمي ور بدهي زينهار
تيغ جفا گر زني ضرب تو آسايشست
روي ترش گر کني تلخ تو شيرين گوار
سعدي اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار