شماره ٢٩٣: آفتابست آن پري رخ يا ملايک يا بشر

آفتابست آن پري رخ يا ملايک يا بشر
قامتست آن يا قيامت يا الف يا نيشکر
هد صبري ما تولي رد عقلي ما ثنا
صاد قلبي ما تمشي زاد وجدي ما عبر
گلبنست آن يا تن نازک نهادش يا حرير
آهنست آن يا دل نامهربانش يا حجر
تهت و المطلوب عندي کيف حالي ان نا
حرت و المامول نحوي ما احتيالي ان هجر
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم يا بهار
جان شيرينست خورشيدش نگويم يا قمر
قل لمن يبغي فرارا منه هل لي سلوه
ام علي التقدير اني ابتغي اين المفر
بر فراز سرو سيمينش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگيز بين تا نجم بيني بر شجر
يکره المحبوب وصلي انتهي عما نهي
يرسم المنظور قتلي ارتضي فيما امر
کاش اندک مايه نرمي در خطابش ديدمي
ور مرا عشقش به سختي کشت سهلست اين قدر
قيل لي في الحب اخطار و تحصيل المني
دوله القي بمن القي بروحي في الخطر
گوشه گير اي يار يا جان در ميان آور که عشق
تيربارانست يا تسليم بايد يا حذر
فالتنائي غصه ما ذاق الامن صبا
و التداني فرصه ما نال الا من صبر
دختران طبع را يعني سخن با اين جمال
آبرويي نيست پيش آن آن زيبا پسر
لحظک القتال يغوي في هلاکي لا تدع
عطفک المياس يسعي في بلائي لا تذر
آخر اي سرو روان بر ما گذر کن يک زمان
آخر اي آرام جان در ما نظر کن يک نظر
يا رخيم الجسم لو لا انت شخصي ما انحني
يا کحيل الطرف لو لا انت دمعي ما انحدر
دوستي را گفتم اينک عمر شد گفت اي عجب
طرفه مي دارم که بي دلدار چون بردي به سر
بعض خلاني اتاني سائلا عن قصتي
قلت لا تسئل صفار الوجه يغني عن خبر
گفت سعدي صبر کن يا سيم و زر ده يا گريز
عشق را يا مال بايد يا صبوري يا سفر