شماره ٢٧٧: بخت بازآيد از آن در که يکي چون درآيد

بخت بازآيد از آن در که يکي چون درآيد
روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد
صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را
تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد
اين لطافت که تو داري همه دل ها بفريبد
وين بشاشت که تو داري همه غم ها بزدايد
رشکم از پيرهن آيد که در آغوش تو خسبد
زهرم از غاليه آيد که بر اندام تو سايد
نيشکر با همه شيريني اگر لب بگشايي
پيش نطق شکرينت چو ني انگشت بخايد
گر مرا هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبي
چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ نبايد
دل به سختي بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپايد
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داري
ماه نو هر که ببيند به همه کس بنمايد
گر حلالست که خون همه عالم تو بريزي
آن که روي از همه عالم به تو آورد نشايد
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبيند
پاي بلبل نتوان بست که بر گل نسرايد
سعديا ديدن زيبا نه حرامست وليکن
نظري گر بربايي دلت از کف بربايد