شماره ٢٧٣: هفته اي مي رود از عمر و به ده روز کشيد

هفته اي مي رود از عمر و به ده روز کشيد
کز گلستان صفا بوي وفايي ندميد
آن که برگشت و جفا کرد به هيچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خريد
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شيرين که لطيفست و لذيذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست ببايد طلبيد
مرو اي دوست که ما بي تو نخواهيم نشست
مبر اي يار که ما از تو نخواهيم بريد
از تو با مصلحت خويش نمي پردازم
که محالست که در خود نگرد هر که تو ديد
آفرين کردن و دشنام شنيدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنيد
جهد بسيار بکردم که نگويم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسيد
آخر اي مطرب از اين پرده عشاق بگرد
چند گويي که مرا پرده به چنگ تو دريد
تشنگانت به لب اي چشمه حيوان مردند
چند چون ماهي بر خشک توانند طپيد
سخن سعدي بشنو که تو خود زيبايي
خاصه آن وقت که در گوش کني مرواريد