شماره ٢٦٦: در من اين عيب قديمست و به در مي نرود

در من اين عيب قديمست و به در مي نرود
که مرا بي مي و معشوق به سر مي نرود
صبرم از دوست مفرماي و تعنت بگذار
کاين بلاييست که از طبع بشر مي نرود
مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزني جاي دگر مي نرود
عجب از ديده گريان منت مي آيد
عجب آنست کز او خون جگر مي نرود
من از اين بازنيايم که گرفتم در پيش
اگرم مي رود از پيش اگر مي نرود
خواستم تا نظري بنگرم و بازآيم
گفت از اين کوچه ما راه به در مي نرود
جور معشوق چنان نيست که الزام رقيب
گويي ابريست که از پيش قمر مي نرود
تا تو منظور پديد آمدي اي فتنه پارس
هيچ دل نيست که دنبال نظر مي نرود
زخم شمشير غمت را به شکيبايي و عقل
چند مرهم بنهاديم و اثر مي نرود
ترک دنيا و تماشا و تنعم گفتيم
مهر مهريست که چون نقش حجر مي نرود
موضعي در همه آفاق ندانم امروز
کز حديث من و حسن تو خبر مي نرود
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان سعدي
چند گويي مگس از پيش شکر مي نرود