شماره ٢٦٣: گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
وان چنان پاي گرفتست که مشکل برود
دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو مي گيرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمي که چراغش ز مقابل برود
موج از اين بار چنان کشتي طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشير عتابم مي کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکيب
پيش هر چشم که آن قد و شمايل برود
کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
مگر آن کس که به شهر آيد و غافل برود
گر همه عمر ندادست کسي دل به خيال
چون ببايد به سر راه تو بي دل برود
روي بنماي که صبر از دل صوفي ببري
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدي ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حيف باشد که همه عمر به باطل برود
قيمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود