شماره ٢٦٢: عيبي نباشد از تو که بر ما جفا رود

عيبي نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه ليلي کجا رود
گر من فداي جان تو گردم دريغ نيست
بسيار سر که در سر مهر و وفا رود
ور من گداي کوي تو باشم غريب نيست
قارون اگر به خيل تو آيد گدا رود
مجروح تير عشق اگرش تيغ بر قفاست
چون مي رود ز پيش تو چشم از قفا رود
حيف آيدم که پاي همي بر زمين نهي
کاين پاي لايقست که بر چشم ما رود
در هيچ موقفم سر گفت و شنيد نيست
الا در آن مقام که ذکر شما رود
اي هوشيار اگر به سر مست بگذري
عيبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پاي به گل در بمانده ايم
خصم آن حريف نيست که تيرش خطا رود
اي آشناي کوي محبت صبور باش
بيداد نيکوان همه بر آشنا رود
سعدي به در نمي کني از سر هواي دوست
در پات لازمست که خار جفا رود