شماره ٢٦٠: من چه در پاي تو ريزم که خوراي تو بود

من چه در پاي تو ريزم که خوراي تو بود
سر نه چيزست که شايسته پاي تو بود
خرم آن روي که در روي تو باشد همه عمر
وين نباشد مگر آن وقت که راي تو بود
ذره اي در همه اجزاي من مسکين نيست
که نه آن ذره معلق به هواي تو بود
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
هيچ کس مي نپسندم که به جاي تو بود
به وفاي تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفاي تو بود
غايت آنست که ما در سر کار تو رويم
مرگ ما باک نباشد چو بقاي تو بود
من پروانه صفت پيش تو اي شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطاي تو بود
عجبست آن که تو را ديد و حديث تو شنيد
که همه عمر نه مشتاق لقاي تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردي که به اميد دواي تو بود
ملک دنيا همه با همت سعدي هيچست
پادشاهيش همين بس که گداي تو بود