شماره ٢٤٨: شوخي مکن اي يار که صاحب نظرانند

شوخي مکن اي يار که صاحب نظرانند
بيگانه و خويش از پس و پيشت نگرانند
کس نيست که پنهان نظري با تو ندارد
من نيز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمي به ارادت
با روي تو دارند و دگر بي بصرانند
هر کس غم دين دارد و هر کس غم دنيا
بعد از غم رويت غم بيهوده خورانند
ساقي بده آن کوزه خمخانه به درويش
کان ها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمي که جمال تو نديدست چه ديدست
افسوس بر اينان که به غفلت گذرانند
تا راي کجا داري و پرواي که داري
کز هر طرفت طايفه اي منتظرانند
اينان که به ديدار تو در رقص مي آيند
چون مي روي اندر طلبت جامه درانند
سعدي به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشينم اگر از خانه برانند