شماره ٢٣٤: آفتاب از کوه سر بر مي زند

آفتاب از کوه سر بر مي زند
ماه روي انگشت بر در مي زند
آن کمان ابرو که تير غمزه اش
هر زماني صيد ديگر مي زند
دست و ساعد مي کشد درويش را
تا نپنداري که خنجر مي زند
ياسمين بويي که سرو قامتش
طعنه بر بالاي عرعر مي زند
روي و چشمي دارم اندر مهر او
کاين گهر مي ريزد آن زر مي زند
عشق را پيشانيي بايد چو ميخ
تا حبيبش سنگ بر سر مي زند
انگبين رويان نترسند از مگس
نوش مي گيرند و نشتر مي زنند
در به روي دوست بستن شرط نيست
ور ببندي سر به در بر مي زند
سعديا ديگر قلم پولاد دار
کاين سخن آتش به ني در مي زند