شماره ٢٢٨: کاروان مي رود و بار سفر مي بندند

کاروان مي رود و بار سفر مي بندند
تا دگربار که بيند که به ما پيوندند
خيلتاشان جفاکار و محبان ملول
خيمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پيش نهادند و غرور
عاقبت روز جدايي پس پشت افکندند
طمع از دوست نه اين بود و توقع نه چنين
مکن اي دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانيم که بوديم و محبت باقيست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عيب شيرين دهنان نيست که خون مي ريزند
جرم صاحب نظرانست که دل مي بندند
مرض عشق نه درديست که مي شايد گفت
با طبيبان که در اين باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در اين مرحله بيچاره اسيري چندند
طبع خرسند نمي باشد و بس مي نکند
مهر آنان که به ناديدن ما خرسندند
مجلس ياران بي ناله سعدي خوش نيست
شمع مي گريد و نظارگيان مي خندند