شماره ٢١٨: آن سرو که گويند به بالاي تو ماند

آن سرو که گويند به بالاي تو ماند
هرگز قدمي پيش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون مي گذري بر سر مجروح
وز وي خبرت نيست که چون مي گذراند
بخت آن نکند با من سرگشته که يک روز
همخانه من باشي و همسايه نداند
هر کو سر پيوند تو دارد به حقيقت
دست از همه چيز و همه کس درگسلاند
امروز چه داني تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
آنان که ندانند پريشاني مشتاق
گويند که ناليدن بلبل به چه ماند
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فرياد نخواند
هر ساعتي اين فتنه نوخاسته از جاي
برخيزد و خلقي متحير بنشاند
در حسرت آنم که سر و مال به يک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند
سعدي تو در اين بند بميري و نداند
فرياد بکن يا بکشد يا برهاند