شماره ٢١٧: آن را که غمي چون غم من نيست چه داند

آن را که غمي چون غم من نيست چه داند
کز شوق توام ديده چه شب مي گذراند
وقتست اگر از پاي درآيم که همه عمر
باري نکشيدم که به هجران تو ماند
سوز دل يعقوب ستمديده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
ديوانه گرش پند دهي کار نبندد
ور بند نهي سلسله در هم گسلاند
ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري
در آتش سوزنده صبوري که تواند
هر گه که بسوزد جگرم ديده بگريد
وين گريه نه آبيست که آتش بنشاند
سلطان خيالت شبي آرام نگيرد
تا بر سر صبر من مسکين ندواند
شيرين ننمايد به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدايي نچشاند
گر بار دگر دامن کامي به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من از اين رنج دريغا
کاندر دل من حسرت روي تو بماند
قاصد رود از پارس به کشتي به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سيل براند
فرياد که گر جور فراق تو نويسم
فرياد برآيد ز دل هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پيداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون مي چکد از گفته سعدي
هرک اين همه نشتر بخورد خون بچکاند