شماره ٢١٥: ساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد

ساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گويي به تن مرده روان بازآمد
بخت پيروز که با ما به خصومت مي بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
پير بودم ز جفاي فلک و جور زمان
باز پيرانه سرم عشق جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصيبت بنشست
باد نوروز علي رغم خزان بازآمد
مژدگاني بده اي نفس که سختي بگذشت
دل گراني مکن اي جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
تا تو بازآمدي اي مونس جان از در غيب
هر که در سر هوسي داشت از آن بازآمد
عشق روي تو حرامست مگر سعدي را
که به سوداي تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عيب مگيريد و ملامت مکنيد
کاين حديثيست که از وي نتوان بازآمد