شماره ٢١٣: دوش بي روي تو آتش به سرم بر مي شد

دوش بي روي تو آتش به سرم بر مي شد
و آبي از ديده مي آمد که زمين تر مي شد
تا به افسوس به پايان نرود عمر عزيز
همه شب ذکر تو مي رفت و مکرر مي شد
چون شب آمد همه را ديده بيارامد و من
گفتي اندر بن مويم سر نشتر مي شد
آن نه مي بود که دور از نظرت مي خوردم
خون دل بود که از ديده به ساغر مي شد
از خيال تو به هر سو که نظر مي کردم
پيش چشمم در و ديوار مصور مي شد
چشم مجنون چو بخفتي همه ليلي ديدي
مدعي بود اگرش خواب ميسر مي شد
هوش مي آمد و مي رفت و نه ديدار تو را
مي بديدم نه خيالم ز برابر مي شد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم مي سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر مي شد
گويي آن صبح کجا رفت که شب هاي دگر
نفسي مي زد و آفاق منور مي شد
سعديا عقد ثريا مگر امشب بگسيخت
ور نه هر شب به گريبان افق بر مي شد