شماره ٢٠٧: تو را خود يک زمان با ما سر صحرا نمي باشد

تو را خود يک زمان با ما سر صحرا نمي باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمي باشد
دو چشم از ناز در پيشت فراغ از حال درويشت
مگر کز خوبي خويشت نگه در ما نمي باشد
ملک يا چشمه نوري پري يا لعبت حوري
که بر گلبن گل سوري چنين زيبا نمي باشد
پري رويي و مه پيکر سمن بويي و سيمين بر
عجب کز حسن رويت در جهان غوغا نمي باشد
چو نتوان ساخت بي رويت ببايد ساخت با خويت
که ما را از سر کويت سر دروا نمي باشد
مرو هر سوي و هر جاگه که مسکينان نيند آگه
نمي بيند کست ناگه که او شيدا نمي باشد
جهاني در پيت مفتون به جاي آب گريان خون
عجب مي دارم از هامون که چون دريا نمي باشد
همه شب مي پزم سودا به بوي وعده فردا
شب سوداي سعدي را مگر فردا نمي باشد
چرا بر خاک اين منزل نگريم تا بگيرد گل
وليکن با تو آهن دل دمم گيرا نمي باشد