شماره ٢٠٠: چه کسي که هيچ کس را به تو بر نظر نباشد

چه کسي که هيچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني
که ز دوستي بميريم و تو را خبر نباشد
مکن ار چه مي تواني که ز خدمتم براني
نزنند سائلي را که دري دگر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کني به حالم
نکني که چشم مستت ز خمار برنباشد
همه شب در اين حديثم که خنک تني که دارد
مژه اي به خواب و بختي که به خواب درنباشد
چه خوشست مرغ وحشي که جفاي کس نبيند
من و مرغ خانگي را بکشند و پر نباشد
نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت
نظري که سر نبازي ز سر نظر نباشد
قمري که دوست داري همه روز دل بر آن نه
که شبيت خون بريزد که در او قمر نباشد
چه وجود نقش ديوار و چه آدمي که با او
سخني ز عشق گويند و در او اثر نباشد
شب و روز رفت بايد قدم روندگان را
چو به مؤمني رسيدي دگرت سفر نباشد
عجبست پيش بعضي که ترست شعر سعدي
ورق درخت طوبيست چگونه تر نباشد