شماره ١٩٩: تا حال منت خبر نباشد

تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کرديم
ديگر چه کنيم اگر نباشد
آيين وفا و مهرباني در
در شهر شما مگر نباشد
گويند نظر چرا نبستي
تا مشغله و خطر نباشد
اي خواجه برو که جهد انسان
با تير قضا سپر نباشد
اين شور که در سرست ما را
وقتي برود که سر نباشد
بيچاره کجا رود گرفتار
کز کوي تو ره به درنباشد
چون روي تو دلفريب و دلبند
در روي زمين دگر نباشد
در پارس چنين نمک نديدم
در مصر چنين شکر نباشد
گر حکم کني به جان سعدي
جان از تو عزيزتر نباشد