شماره ١٩٦: سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشد
مغيلان چيست تا حاجي عنان از کعبه برپيچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد
ندارد با تو بازاري مگر شوريده اسراري
که مهرش در ميان جان و مهرش بر دهان باشد
پري رويا چرا پنهان شوي از مردم چشمم
پري را خاصيت آنست کز مردم نهان باشد
نخواهم رفتن از دنيا مگر در پاي ديوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
گر از راي تو برگردم بخيل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
به درياي غمت غرقم گريزان از همه خلقم
گريزد دشمن از دشمن که تيرش در کمان باشد
خلايق در تو حيرانند و جاي حيرتست الحق
که مه را بر زمين بينند و مه بر آسمان باشد
ميانت را و مويت را اگر صد ره بپيمايي
ميانت کمتر از مويي و مويت تا ميان باشد
به شمشير از تو نتوانم که روي دل بگردانم
و گر ميلم کشي در چشم ميلم همچنان باشد
چو فرهاد از جهان بيرون به تلخي مي رود سعدي
وليکن شور شيرينش بماند تا جهان باشد