شماره ١٩٠: از اين تعلق بيهوده تا به من چه رسد

از اين تعلق بيهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ريخت تا به تن چه رسد
به گرد پاي سمندش نمي رسد مشتاق
که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد
همه خطاي منست اين که مي رود بر من
ز دست خويشتنم تا به خويشتن چه رسد
بيا که گر به گريبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پيرهن چه رسد
که ديد رنگ بهاري به رنگ رخسارت
که آب گل ببرد تا به ياسمن چه رسد
رقيب کيست که در ماجراي خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
ز هر نبات که حسني و منظري دارد
به سرو قامت آن نازنين بدن چه رسد
چو خسرو از لب شيرين نمي برد مقصود
قياس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد
زکات لعل لبت را بسي طلبکارند
ميان اين همه خواهندگان به من چه رسد
رسيد ناله سعدي به هر که در آفاق
و گر عبير نسوزد به انجمن چه رسد