شماره ١٧٧: هر گه که بر من آن بت عيار بگذرد

هر گه که بر من آن بت عيار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
مست شراب و خواب و جواني و شاهدي
هر لحظه پيش مردم هشيار بگذرد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خويش
وين دوست منتظر که دگربار بگذرد
گفتم به گوشه اي بنشينم چو عاقلان
ديوانه ام کند چو پري وار بگذرد
گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويش
درديست در دلم که ز ديوار بگذرد
بازار حسن جمله خوبان شکسته اي
ره نيست کز تو هيچ خريدار بگذرد
غايب مشو که عمر گران مايه ضايعست
الا دمي که در نظر يار بگذرد
آسايشست رنج کشيدن به بوي آنک
روزي طبيب بر سر بيمار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بي دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
سعدي به خويشتن نتوان رفت سوي دوست
کان جا طريق نيست که اغيار بگذرد