شماره ١٧٦: آن کيست کاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد

آن کيست کاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد
ترک از خراسان آمدست از پارس يغما مي برد
شيراز مشکين مي کند چون ناف آهوي ختن
گر باد نوروز از سرش بويي به صحرا مي برد
من پاس دارم تا به روز امشب به جاي پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از ديده ما مي برد
برتاس در بر مي کنم يک لحظه بي اندام او
چون خارپشتم گوييا سوزن در اعضا مي برد
بسيار مي گفتم که دل با کس نپيوندم ولي
ديدار خوبان اختيار از دست دانا مي برد
دل برد و تن درداده ام ور مي کشد استاده ام
کآخر نداند بيش از اين يا مي کشد يا مي برد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده اي
ديگر چو شب نزديک شد چون زلف در پا مي برد
حاجت به ترکي نيستش تا در کمند آرد دلي
من خود به رغبت در کمند افتاده ام تا مي برد
هر کو نصيحت مي کند در روزگار حسن او
ديوانگان عشق را ديگر به سودا مي برد
وصفش نداند کرد کس درياي شيرينست و بس
سعدي که شوخي مي کند گوهر به دريا مي برد