شماره ١٧٥: بازت ندانم از سر پيمان ما که برد

بازت ندانم از سر پيمان ما که برد
باز از نگين عهد تو نقش وفا که برد
چندين وفا که کرد چو من در هواي تو
وان گه ز دست هجر تو چندين جفا که برد
بگريست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وي اين ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده اي
گفتا کدام دل چه نشان کي کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نيست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفيق عشق روي تو گنجيست تا که يافت
باز اتفاق وصل تو گوييست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شيخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدي نه مرد بازي شطرنج عشق توست
دستي به کام دل ز سپهر دغا که برد