شماره ١٧٠: غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداري شکر زير زبان دارد
مرا گر دوستي با او به دوزخ مي برد شايد
به نقد اندر بهشتست آن که ياري مهربان دارد
کسي را کاختياري هست و محبوبي و مشروبي
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
برون از خوردن و خفتن حياتي هست مردم را
به جانان زندگاني کن بهايم نيز جان دارد
محبت با کسي دارم کز او باخود نمي آيم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشيان دارد
نه مردي گر به شمشير از جفاي دوست برگردي
دهل را کاندرون بادست ز انگشتي فغان دارد
به تشويش قيامت در که يار از يار بگريزد
محب از خاک برخيزد محبت همچنان دارد
خوش آمد باد نوروزي به صبح از باغ پيروزي
به بوي دوستان ماند نه بوي بوستان دارد
يکي سر بر کنار يار و خواب صبح مستولي
چه غم دارد ز مسکيني که سر بر آستان دارد
چو سعدي عشق تنها باز و راحت بين و آسايش
به تنها ملک مي راند که منظوري نهان دارد