شماره ١٤٦: اي جان خردمندان گوي خم چوگانت

اي جان خردمندان گوي خم چوگانت
بيرون نرود گويي کافتاد به ميدانت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشيد الا ز گريبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آيد
چون باد بجنباند شاخي ز گلستانت
ديوار سرايت را نقاش نمي بايد
تو زينت ايواني نه صورت ايوانت
هر چند نمي سوزد بر من دل سنگينت
گويي دل من سنگيست در چاه زنخدانت
جان باختن آسانست اندر نظرت ليکن
اين لاشه نمي بينم شايسته قربانت
با داغ تو رنجوري به کز نظرت دوري
پيش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
اي باديه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نينديشند از خار مغيلانت
ديگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
شايد که در اين دنيا مرگش نبود هرگز
سعدي که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
بسيار چو ذوالقرنين آفاق بگرديدست
اين تشنه که مي ميرد بر چشمه حيوانت