شماره ١٤٥: آفرين خداي بر جانت

آفرين خداي بر جانت
که چه شيرين لبست و دندانت
هر که را گم شدست يوسف دل
گو ببين در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمي خيزد
مگر از چشم هاي فتانت
سرو اگر نيز آمدي و شدي
نرسيدي بگرد جولانت
شب تو روز ديگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کي اي بوستان روحاني
گله از دست بوستانبانت
بلبلانيم يک نفس بگذار
تا بناليم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کني
دوست دارم هزار چندانت
آزموديم زور بازوي صبر
و آبگينست پيش سندانت
تو وفا گر کني و گر نکني
ما به آخر بريم پيمانت
مژده از من ستان به شادي وصل
گر بميرم به درد هجرانت
سعديا زنده عارفي باشي
گر برآيد در اين طلب جانت