شماره ١٤٤: اي که رحمت مي نيايد بر منت

اي که رحمت مي نيايد بر منت
آفرين بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گويم که دلبندست و خوب
يا سخن يا آمدن يا رفتنت
شرمش از روي تو بايد آفتاب
کاندرآيد بامداد از روزنت
حسن اندامت نمي گويم به شرح
خود حکايت مي کند پيراهنت
اي که سر تا پايت از گل خرمنست
رحمتي کن بر گداي خرمنت
ماه رويا مهرباني پيشه کن
سيرتي چون صورت مستحسنت
اي جمال کعبه رويي باز کن
تا طوافي مي کنم پيرامنت
دست گير اين پنج روزم در حيات
تا نگيرم در قيامت دامنت
عزم دارم کز دلت بيرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت
درد دل با سنگ دل گفتن چه سود
باد سردي مي دمم در آهنت
گفتم از جورت بريزم خون خويش
گفت خون خويشتن در گردنت
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدي درنگيرد با منت