شماره ١٣٩: دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
خال مشکين تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفت
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سايه اي در دلم انداخت که صد جا بگرفت
به دم سرد سحرگاهي من بازنشست
هر چراغي که زمين از دل صهبا بگرفت
الغياث از من دل سوخته اي سنگين دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت
دل شوريده ما عالم انديشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
بربود انده تو صبرم و نيکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زيبا بگرفت
دل سعدي همه ز ايام بلا پرهيزد
سر زلف تو ندانم به چه يارا بگرفت