شماره ١٣١: دوشم آن سنگ دل پريشان داشت

دوشم آن سنگ دل پريشان داشت
يار دل برده دست بر جان داشت
ديده در مي فشاند در دامن
گوييا آستين مرجان داشت
اندرونم ز شوق مي سوزد
ور نناليدمي چه درمان داشت
مي نپنداشتم که روز شود
تا بديدم سحر که پايان داشت
در باغ بهشت بگشودند
باد گويي کليد رضوان داشت
غنچه ديدم که از نسيم صبا
همچو من دست در گريبان داشت
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلي بلبلي غزل خوان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شايد به صبر پنهان داشت
سعديا ترک جان ببايد گفت
که به يک دل دو دوست نتوان داشت