شماره ١٢٥: کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست

کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
هيچ بازار چنين گرم که بازار تو نيست
سرو زيبا و به زيبايي بالاي تو نه
شهد شيرين و به شيريني گفتار تو نيست
خود که باشد که تو را بيند و عاشق نشود
مگرش هيچ نباشد که خريدار تو نيست
کس نديدست تو را يک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوي و هوادار تو نيست
آدمي نيست مگر کالبدي بي جانست
آن که گويد که مرا ميل به ديدار تو نيست
اي که شمشير جفا بر سر ما آخته اي
صلح کرديم که ما را سر پيکار تو نيست
جور تلخست وليکن چه کنم گر نبرم
چون گريز از لب شيرين شکربار تو نيست
من سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نيست
به جمال تو که ديدار ز من بازمگير
که مرا طاقت ناديدن ديدار تو نيست
سعديا گر نتواني که کم خود گيري
سر خود گير که صاحب نظري کار تو نيست