شماره ١٢٤: روز وصلم قرار ديدن نيست

روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
طاقت سر بريدنم باشد
وز حبيبم سر بريدن نيست
مطرب از دست من به جان آمد
که مرا طاقت شنيدن نيست
دست بيچاره چون به جان نرسد
چاره جز پيرهن دريدن نيست
ما خود افتادگان مسکينيم
حاجت دام گستريدن نيست
دست در خون عاشقان داري
حاجت تيغ برکشيدن نيست
با خداوندگاري افتادم
کش سر بنده پروريدن نيست
گفتم اي بوستان روحاني
ديدن ميوه چون گزيدن نيست
گفت سعدي خيال خيره مبند
سيب سيمين براي چيدن نيست